جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

● نماز اول وقت

شهید مهدی زین الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. پس از شهادتش یکی از برادران در عالم رویا دید که آقا مهدی مشغول زیارت خانه خداست.عده ای هم به دنبالش بودند.
پرسیده بود: شما اینجا چه می کنید؟ گفته بود: به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم در اینجا فرماندهی اینها را به من واگذار کردند.

 


● اخوی مواظب خودت باش

تازه از بیمارستان بیرون آمده بودم.وقتی به منطقه برگشتم بچه ها تپه ای را گرفته بودند.یکی از بچه ها گفت:فرمانده لشکر دستور داده کسی روی خط الرأس نرود.
شب همانطور با لباس شخصی خوابیدم.صبح خواب آلود وخمار از سنگربیرون زدم. آفتاب حسابی پهن شده بود. ...ناگهان چشمم به جوانی کم سن و سال افتاد.کلاه سبز کاموایی سرش بود و لباس زرد کره ای تنش.با دوربین روی درختی در خط الرأس مشغول دیده بانی بود.
این را که دیدم انگار با پتک زده باشند روی سرم.سرش داد کشیدم"آهای تو خجالت نمی کشی؟بیا پایین ببینم."
یکباره دست از کار کشید نگاهم کرد. یک نگاه پرمعنا.گفت:چیه اخوی؟گفتم: می خواهی خودت را به دشمن نشان دهی؟ نمی گویی با این کار جان چند نفر به خطر می افته؟! هر کاره ای که هستی باش مگر برادر زین الدین دستور نداده کسی روی خط الرأس نرود؟! تو رفتی آن بالا چکار؟!

گفت:خیلی عصبانی هستی؟! گفتم باید هم باشم.۱۸۰نفر بودیم همه شهید شدند ...تأمل نکرد و گفت:از کدام گردانی؟ گفتم گردان ضد زره گفت: جرو همان ده پانزده نفری که......
گفتم شلوغ بازی در نیاور بیا پایین اگر هم کاری باشد بچه های اطلاعات عملیات خودشان انجام می دهند.
سرو صدا که بالا گرفت بچه های دیگر هم از سنگر بیرون زدند همین که از درخت پایین آمد یکی از بچه های قم شروع به بوسیدن او و ابراز محبت کرد.بعد خودش آمد طرفم پیشانی ام را بوسیدو گفت خسته نباشید بچه های شما خوب عمل کردند.وقتی خواست برود دستم را محکم فشرد و با خنده گفت: اخوی مواظب خودت باش.من هم با حالت تمسخر گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشی او هم خنده ای کرد و رفت.
وقتی او رفت به آن برادر قمی گفتم : او که بود که بوسیدیش؟گفت: نفهمیدی:! گفتم: نه! گفت : آقا مهدی بود که هرچی از دهانت درآمد به او گفتی!
نا باورانه دنبالش دویدم اما رفته بود هر وقت یاد این صحنه می افتم احساس می کنم که در برابر کوهی از صبر و با یک قله شرم بر دوشم هستم.

گذری بر خاطرات شهید مهدی زین الدین


اسلحه و تسبیح 


 قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:حسین رجب‌زاده
 


خواب ناتمام
بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حکایت می‌کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می‌کرد و خاک‌ها را کنار می‌زد، دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور که خاک‌های لباسش را می‌تکاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند که خواب به ما نیامده . »
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:محمد رضا اشعری

 

 دشت سوخته


حدوداً چهل و پنج روز بود که برای عملیات لحظه‌شماری می‌کردیم. یک روز اعلام شد که فرمانده لشکر آمده و می‌خواهد با مردها صحبت کند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگی‌مان را زائل کند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) می‌آیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان کردم و گفتم شاید تا یک ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع کنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید که بازگردند و هرکدام، یکی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود که بچه‌ها با شنیدن نام مبارک امام (ره) شروع به گریستن کردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هق‌هق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر کشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یکصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شکل گرفت.
 منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:مرتضی سبوحی

 

خیابانگردی


صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران می‌شدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی‌ بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر می‌خواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر می‌دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را می‌گشتی؟» قیافه جدی‌تری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگی‌شان استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را کمی‌ خم کرد و با تبسم گفت: «ما که نمی‌خواهیم اینجا بمانیم. تا کربلا هم که راه الی ماشاء الله است.»
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:محمد جواد سامی

پرواز دو سردار


در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می‌ کنند. در آنجا به برادران می‌ گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی که عازم منطقه می‌‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: «ما خودمان می‌رویم.» فرمانده محبوب لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات و صحنه‌های افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
 


هزاران داوطلب برای دویست روز روزه


 یکبار با آقا مهدی صحبت می‌کردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیک به دویست روز، روزه بدهکارم» اول حرفش را باور نکردم. آقا مهدی و این حرفها ؟ اما او توضیح داد که: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد که ده روز در یک جا بمانم، روزه‌هایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه‌ها را که چند هزار نفر می‌شدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفته‌اند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله‌ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟» 

نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات ِ نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم این جام . همه تا پای جان . باید مقاومت کنین . از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »

  

سردار صفوی فرمانده سابق سپاه 

عقبه منطقه در عملیات خیبر به وسعت بیست کیلومتر آب بود و امکاناتی که بتوانیم توپخانه، ضدهوایی و امکانات و وسایل سنگین را به جزایر برسانیم نبود. در چنین شرایطی وقتی که پیام امام عزیز را به فرماندهان رساندیم، تمام آن عزیزان از جمله مهدی را پشت بی‌سیم آوردم و به چند نفر از فرماندهان عزیزمان از جمله شهید حاج همت گفتم: برادران! امام فرموده‌اند شما باید استقامتتان را در جزایر به دنیا نشان بدهید، همین فقط. و بعد از آن ما آنچنان رزم، مقاومت، قدرت و توکل برخدا از این برادران دیدیم که در اوج فقر امکانات مادی،‌ در جزایر ماندند و جنگیدند و جزایر را حفظ کردند.

حسین رجب‌زاده 

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
 
محمد جواد سامی  

صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران می‌شدیم که ناگهان یک نفربر زرهی، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی‌ بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید، خندید و گفت: «عذر می‌خواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر می‌دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . کدام شهر دشمن را می‌گشتی؟» قیافه جدی‌تری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگی‌شان استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را کمی‌ خم کرد و با تبسم گفت: «ما که نمی‌خواهیم اینجا بمانیم. تا کربلا هم که راه الی ماشاء الله است.»
 
 
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سر پا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می‌گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می‌ کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز کردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «کی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو که بیدارم نکردی» با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من کار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:حسین رجب‌زاده
 
 مرتضی سبوحی  

حدوداً چهل و پنج روز بود که برای عملیات لحظه‌شماری می‌کردیم. یک روز اعلام شد که فرمانده لشکر آمده و می‌خواهد با مردها صحبت کند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگی‌مان را زائل کند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) می‌آیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان کردم و گفتم شاید تا یک ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع کنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید که بازگردند و هرکدام، یکی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود که بچه‌ها با شنیدن نام مبارک امام (ره) شروع به گریستن کردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هق‌هق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر کشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یکصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شکل گرفت.
 
 
 
  خواب نا تمام  

بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حکایت می‌کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می‌کرد و خاک‌ها را کنار می‌زد، دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور که خاک‌های لباسش را می‌تکاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند که خواب به ما نیامده . »
منبع:کتاب افلاکی خاکی
راوی:محمد رضا اشعری
 
  محمد رضا اشعری
 

بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حکایت می‌کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می‌کرد و خاک‌ها را کنار می‌زد، دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور که خاک‌های لباسش رامی‌تکاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند که خواب به ما نیامده .
 

انتخابی الهی  

شعله های انقلاب اسلامی، رژیم طاغوت را متحیّر کرده بود و شهرها یکی پس از دیگری به نهضت بزرگ امام امت می پیوست. ترس و وحشت، حکومت خودکامه طاغوتی را وادار کرده بود تا هرگونه حرکت مذهبی و سیاسی را سرکوب کند. پدر شهید زین الدین که از فعّالان سیاسی و مذهبی بود، توسط ایادی رژیم دستگیر و به شهر سقّز در استان کردستان تبعید شد. آقا مهدی، در همین ایام که پدرش در تبعید بود، در کنکور سراسری شرکت کرد و رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد، ولی از وارد شدن به دانشگاه انصراف داده و در مغازه پدرش مشغول به کار شد. او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود: «مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم می خواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمی گذارم این سنگر مبارزه خالی بماند». گفتنی است که در آن روزها، آن مغازه، کانون مبارزه و محلی برای پخش اعلامیه های علماء و فعالیت های ضد رژیم بود.

انصراف از دانشگاه پاریس

اواخر عمر رژیم پهلوی، اعتصابات عمومی بیش تر شهرهای این مرز و بوم را فرا گرفته بود. این حرکات عمومی مردمی، باعث تعطیلی مغازه ها و ادارات و کارخانه ها شده بود. شهید زین الدین هم جهت پیوستن به صف انقلاب مغازه پدر را تعطیل کرد، ولی کسب دانش برای او تعطیل نشد و یادگیری زبان خارجی در اولویت کاری او قرار گرفت؛ زیرا قصد عزیمت به یکی از کشورهای خارجی برای ادامه تحصیل داشت. او با چهار دانشگاه از دانشگاه های فرانسه مکاتبه کرد و بعد از مدتی، نامه قبولی از یکی از آنها دریافت کرد. بعد برای انتخاب یکی از دانشگاه ها، به یکی از دوستانش که به تازگی از فرانسه برگشته بود مراجعه کرد، او در جواب گفته بود: در فرانسه خدمت حضرت امام رسیدم، ایشان فرمود: «به ایران برگردید؛ زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است». و این سخن، باعث انصراف شهید زین الدین از عزیمت به خارج از کشور برای ادامه تحصیل می شود.

تنها ولی مصمّم

هنگامی که پدر شهید زین الدین به جرم فعالیت سیاسی برضد رژیم، از شهر خرم آباد به سقّز تبعید شد، خانواده ایشان هم به سقز رفته و به وی ملحق شدند و تنها مهدی در خرم آباد ماند و فعالیت های ضد استبدادی پدر را ادامه داد. او با دوستانش جلساتی برضد رژیم برپا داشت و در آن ها افشاگری کرده و مطالب این جلسات را در سطح شهر پخش می کردند، به طوری که در آن روزها آقا مهدی، به محوری بر ضد رژیم طاغوت تبدیل شده بود.

مهاجرت به قم

آبان ماه سال 1357 بود که پدر شهید مهدی زین الدین را به جرم فعالیت سیاسی از شهر سَقز به اِقلید فارس تبعید کردند. روزهای شکل گیری انقلاب اسلامی و ایام پرالتهاب رژیم بود. پدر مهدی از فرصت به دست آمده استفاده و به اصفهان فرار کرد. بعد از آن جا به شهر مقدس قم آمده و قم را برای سکونت برگزید و سپس شهیدزین الدین به همراه خانواده به پدر ملحق می شوند. از این جا فصل جدیدی از زندگی آقا مهدی آغاز شد؛ زیرا به شهری قدم نهاده بود که مرکز اصلی هدایت مبارزات مردم ایران به شمار می رفت. و در آن جا به فعالیت های سیاسی و انقلابی خود، توسعه بیش تری داد.

مبارزه در قم

سکونت در شهر قم که کانون مبارزه برضد رژیم بود، فرصتی برای شهید زین الدین به وجود آورد که او خود را برای مبارزه جدّی تر آماده سازد. پدرش درباره فعالیت های مبارزاتی شهید زین الدین می گوید: «ما عکس هایی را که در اصفهان چاپ کرده بودند، به قم می آوردیم و مسئولیت آقا مهدی این بود که آن ها را در بازار و سطح شهر پخش کند. او در زمان حکومت نظامی، عکس های زیادی را بر در و دیوار شهر نصب می کرد». که سرانجام این کار در آن شرایط، با خطرات بسیاری مواجه بود.

 

شهید مهدی زین الدین، اغلب یک دست لباس ساده بسیجی به تن داشت و با همه افلاکی بودن، خاکی می نمود . با این که اسم و عنوان داشت، بر گمنامی تمام پای می فشرد . شاهدش، حکم مأموریتی است که برای خود نوشته بود و گاه برای ورود به پادگان ها و مراکز سپاه، ارائه می داد که حکم مسئول اطلاعات-عملیات بود، نه فرماندهی لشکر . او نه تنها بر دلها حکومت می کرد که خود اهل دل بود و تا این دست نمی داد، آن میسر نبود .اهل مناجات و راز و نیاز شبانه بود . فراموش نمی کنم شبهایی را که در یک اتاق یا یک ساختمان بودیم؛ اغلب با صدای گریه های عاشقانه اش بیدار می شدیم . هنوز زمزمه های سحری اش در وجود ما نفس می کشد .شبی در مقر بودیم که از مأموریتی دراز باز آمد . هر وقت به یاد این نکته می افتم، منقلب می شوم . دیرگاه بود و ما سرمست خواب و سرگرم رویاهای خویش .ناگهان صدای گریه ای شگفت، رشته های رنگارنگ خوابمان را آشفت . بچه ها سراسیمه سر برداشتند و گوش خواباندند . از صدای آشنای گریه اش که در مقر پیچیده بود، دریافتم از مأموریت بازگشته است .این درست ده روز پیش از شهادتش بود . او در خلوت خویش به دعا دست برداشته بود و با خدای خویش راز و نیاز می کرد .

 

سخنی با شهید

ای شهید، ای زین الدین، تو زینت دین بودی و شهادت زیبنده تو. تو مایه افتخار دین و انقلاب بودی. همواره گام های سترگ تو را به نظاره می نشینم و یاد و خاطره ات را ارج می نهم. رشادت های تو، الگوی فرزندانمان خواهد شد و نسل های آینده ایران به وجود تو و مردانی مثل تو خواهند بالید. از تو می پرسم آیا شفاعت شما گوشه ای از احوال نابسامان ما را خواهد گرفت و آیا در دیار باقی، شرمنده شما نخواهیم شد؟ همیشه این زمزمه در گوشم طنین می اندازد که شهدا به ما خواهند گفت: شما بعد از ما چه کردید، خدایا، آن چه صلاح دین و دنیای ماست ارزانی دار و امر ما را به شهادت ختم فرما.

 

ای وارث زخم های حیدر آئین 

خورشید شهید، ای غروب خونین

سیراب شدی ز چشمه سار شمشیر

        ای لاله سرخ عشق ای زین الدین

 

هم نوا با زین الدین

صحبت عاشق و معشوق شنیدنی است. عاشقی که در فراق معشوق می سوزد، چنان لب به زمزمه می گشاید که هر بیننده ای را به حیرت وامی دارد. تاریکی شب و سرزمین خاموش جنوب، محلی مناسب برای نجواهای شبانه زین الدین بود. او عاشق دل سوخته ای بود که می گفت: ان شاءاللّه که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این راه خون بار حسین را به پایان برسانیم. خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان. بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلب های ما متوجه توست، خدایا، این قلب های شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان.

خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر.

چهره ای بشّاش

مردان الهی چهره ای بشاش دارند و اگر غمی هم باشد، در سینه مخفی می کنند. آن ها همیشه به زندگی لبخند می زنند و از سیاهی های زندگی شکوه ای ندارند. شهیدزین الدین یکی از این مردان الهی بود. یکی از سرداران می گوید: «من همیشه در قیافه شهیدزین الدین این بشاش بودن را می دیدم. او مأموریت ها را هرقدر هم که سخت بود انجام می داد، ولی چهره اش به طرز عجیبی خندان بود».

حدیث نفس

دل عاشق، جای گاه معشوق است و دل مؤمنْ جای گاه معبود، ولی آنان که به وصال یار رسیدند، در آینه دلْ غیر از جمال دوست ندیدند. زین الدین عاشق بی قراری بود که مقصدی جز رسیدن به معبود نمی دید. یکی از دوستان شهید می گوید: «زین الدین در میان بسیجیان از محبوبیت خاصی برخوردار بود. او را بالای دستان پرمحبت خود می گرفتند و با شور و عشق، شعار سرمی دادند. یک بار که چنین اتفاقی افتاد و مهدی توانست خود را از چنگ بچه ها برهاند با چشمانی اشک آلود در گوشه ای نشست و به تأدیب نفس خود مشغول شد. او با یک حالت عصبانیت به خودش می گفت: مهدی، خیال نکنی کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند، تو هیچ نیستی. تو خاک پای بسیجیان هستی. همین طور می گفت و آرام آرام می گریست».

گریه های شبانه

شب، جامه آرامش و سکوت برتن می کند تا شب زنده داران را فرصتی دوباره برای خلوت کردن با معبود فراهم آید. سیاهی شب، زمزمه لالایی برای غافلان از محبوب است، ولی در نظر مردم بیداردل، شب چون روز است و راهی روشن برای رسیدن به خالق هستی. یکی از یاران شهید زین الدین می گوید: «شبی در مقر فرماندهی بودیم و ایشان به مأموریتی طولانی رفته بود. دیروقت بود و همه ما مستِ خواب و سرگرم رؤیاهای خوش بودیم که ناگهانْ صدای گریه ای، رشته های رنگارنگ خوابمان را آشفت. از صدای حزین گریه زین الدین که در مقر پیچیده بود، دانستیم که آقا مهدی تازه از مأموریت برگشته است».

تسلیت رهبری

 

رهبر فرزانه انقلاب، که در زمان شهادت شهید زین الدین، ریاست جمهوری اسلامی ایران و ریاست شورای عالی دفاع را برعهده داشتند، برای ارج نهادن به مقام این شهید بزرگ و خدمات چندین ساله این فرمانده جوانْ طی پیامی به جانشین شهید زین الدین در لشکر 17 علی بن ابی طالب، از مقام ایشان تجلیل کردند که متن پیام بدین شرح است: «برادر اسماعیل صادقی، مسئول ستاد لشگر 17 قم (ایشان نیز در یکی از عملیات ها به شهادت رسید) متقابلاً شهادت سردار شجاع اسلام مهدی زین الدین و برادر فداکارش مجید را به یکایک افراد و فرماندهان آن لشگر و به همه فرماندهان سپاه پاسداران تبریک و تسلیت می گویم. بی شک این خون های پاک، همگان را در پی گیری هدف های بزرگ اسلامی مصمم تر و بازوی پرتوان رزمندگان را نیرومندتر می سازد». ایشان هم چنین در پیام دیگری خطاب به مسئولان لشکر 17 علی بن ابیطالب قم می فرمایند: «سردار شهید این لشگر، شهید مهدی زین الدین که به حق می توان گفت از ستارگان درخشان بود، با فقدان خود ما را داغ دار کرد».

 
 

وداع آخر

روزهای آخر زندگی شهید مهدی زین الدین حال و هوایی دیگر داشت و نورانیت چهره اش، خبر از یک واقعه بزرگ می داد. این اتفاقات توجه مادرش را هم جلب کرده بود. پدر شهید زین الدین می گوید: «روز جمعه، آقا مهدی از یکی از شهرها تماس گرفت و با مادرش صحبت کرد. مجید (برادر کوچک آقا مهدی که با هم به شهادت رسیدند) هم بعد از مدتی زنگ زد و با مادرش صحبت کرد. بعد از اتمام تلفن، مادرش برگشت و گفت: «بچه ها با من خداحافظی کردند و من مطمئن هستم که این آخرین خداحافظی بود. در صحبت های آقامهدی چیز عجیبی دیدم که خبر از خداحافظی آخر می داد». این آخرین تماس مهدی با ما بود. 

عروج عاشقانه 

شهادت، هنر مردان الهی است و مردان خدا زیبنده شهادت اند و به راستی که خط سرخ شهادت، میراث بزرگ انبیای الهی است. در هشت سال جنگ تحمیلی خداجویان مخلص ایران اسلامی، با این عشق سرخ هم آغوش شدند و بر فراز قله سعادت گام نهادند. مهدی زین الدین از جمله مردان الهی بود که به این فیض رسید. سرانجام آن حادثه بزرگ و خبر وحشت انگیزی که هموراه لشگر 17 علی بن ابی طالب قم از آن هراسان بود، به وقوع پیوست و خبر پرواز سید مهدی زین الدین، به گوش رسید.

شهیدزین الدین در مأموریتی که از کرمانشاه به سوی سردشتِ آذربایجان غربی درحرکت بود، با گروه های ضد انقلاب درگیر شد و به فیض شهادت نائل گردید. مزار ایشان در گلزار شهدای علی بن جعفر قم، زیارت گاه عاشقان شهادت است. روحش شاد و یادش جاودان باد.

 

مردی به رنگ خاک 

شهید زین الدین، آن قدر خاکی و بی آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمی شناختند. لباس های ساده بسیجی، و تواضع بسیار، از ویژگی های بارز اخلاقی او بود. یکی از بسیجیان در این باره می گوید: یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخن رانی برادر مهدی زین الدین فرمانده لشکر استفاده می کنیم. من هنوز ایشان را نمی شناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد. خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. این جا بود که شهید زین الدین را شناختم. 

سردار خط شکن 

یکی از فرماندهان ارشد سپاه درباره شهید زین الدین می گوید: لشگر 17 علی بن ابی طالب قم، از جمله بهترین لشگرهای سپاه بود که پیچیده ترین و سخت ترین عملیات جبهه های نبرد را به این لشگر می دادیم. این لشگر خط شکن بود. نشد که لشگر 17 با فرماندهی شهید زین الدین به خطی از خطوط دشمن حمله کند و آن خط شکسته نشود. شهید زین الدین به عنوان فرمانده خط شکن و هم به عنوان فرماندهی که دشمن نتوانست او را از جزایر مجنون بیرون براند، حماسه آفرید و از این رو به نام «سردار خط شکن» معروف شده بود.

جنگ و خلاقیت شهید زین الدین

جنگ، عرصه بروز استعدادهای نهفته فرزندانی بود که به عشق خمینی کبیر به صف مجاهدان راه حق پیوستند. با شروع جنگ، میدان بروز این خلاقیت ها و استعدادها فراهم شد. یکی از فرماندهان ارشد نظامی می گوید: در جنگ خیبر که منجر به آزادسازی جزایر مجنون واقع در هورالهویزه، در شرق رودخانه دجله گردید، برای اولین بار طلسم جنگ در روز شکسته شد. ما سعی می کردیم از جنگ روزانه، به خاطر مشکلاتی که داشت، پرهیز کنیم، ولی با خلاقیت شهید زین الدین، ما جنگ در روز را آغاز کردیم و به نتیجه هم رسیدیم.

 

ازدواج 

یکی از دوستان شهید مهدی زین الدین می گوید: یک روز به ایشان گفتم، آقا مهدی الان وقت ازدواج شماست، چرا دست به کار نمی شوی؟ جواب دادند: راستش تا به حال فکر این جا را نکرده بودم. ما که با جنگ ازدواج کرده ایم.

بعدها یک روز آقا مهدی آمد و گفت: فلانی من حاضرم ازدواج کنم، ولی همسر من، دختری باید باشد که بتواند با ما زندگی کند؛ چون ما مرد جنگیم و کم تر دختری حاضر می شود سختی های ما را تحمل کند. او پس از مدتی، همراه صبور و پرتحمل خود را یافت که حاصل این ازدواج، یک دختر بود که اسمش را لیلا گذاشتند

 

زین الدین در نگاه همسر

لحظه لحظه زندگی انسان های وارسته، سرشار از خاطرات ناب و به یادماندنی است که هرکدام درسی است برای ره پویان عشق. همسر شهید زین الدین درباره ایشان می گوید: «اولین خصوصیتی که می توانم از او بگویم، راز و نیازی است که با خدا می کرد و آن نمازهایی است که با خلوص نیّت و توجه می خواند. دوست داشت مثل ائمه اطهار ساده زندگی کند. در برخورد اولی که با هم داشتیم، تمام مسائل را برایم گفت او می گفت: انتهای راه من شهادت است، با این حرف ها و تذکرات قبلی که داده بود، مشکلات نبودنش در خانه برایم راحت بود».

 

مسئولیت های زین الدین

استعدادها و خلاقیت های ذاتی انسان، در پیکار با رویدادها و حوادث آشکار می شود. با آغاز جنگ و رشادت های فراوانی که شهیدزین الدین از خود به ثبت رساند، فرماندهان را برآن داشت تا مسئولیت های حساس و کلیدی را به او واگذار کنند. بدین ترتیب، زین الدین، به عنوان مسئول شناسایی یگان ها انتخاب شد و پس از آنْ به عنوان مسئول اطلاعات عملیات سپاه دزفول و سپس مسئول اطلاعات عملیات محورهای سوسنگرد انتخاب شد. او در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر، مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاه نصر را پذیرفت و در عملیات رمضان، به سرپرستی تیپ 17 علی ابن ابی طالب قم و سرانجام به فرماندهی لشگر 17 علی ابن ابی طالب قم منصوب شد و در همین سِمَتْ به مقام والای شهادت رسید.

 

در خدمت محرومان

سرانجام انقلاب شکوه مند اسلامی در 22 بهمن سال 57 به رهبری رهبر عظیم الشأن انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه الله و تلاش و مجاهدت مردم قهرمان ایران اسلامی به پیروزی رسید و وعده الهی مبنی بر حکومت محرومان و صالحان بر زمین، در قسمتی از این کره خاکی محقق شد. فلسفه وجودی این انقلاب که همانا رشد و ترقی ملت مسلمان بود، امام را واداشت که «جهاد سازندگی» را تأسیس کند تا به بهترین صورت به محرومان جامعه رسیدگی شود. با تأسیس جهاد سازندگی، شهیدزین الدین از جمله کسانی بود که به این ارگان انقلابی وارد شد و با توجه به روحیه انقلابی و خستگی ناپذیری که داشت، به فعالیت عمرانی و خدمت رسانی به محرومان پرداخت.

ورود به سپاه پاسداران

انقلاب اسلامی، در سال های آغازین برای حفاظت از خطرات داخلی و خارجی، به تکیه گاهی نیاز داشت تا نهال انقلاب در مقابل تندباد حوادث بیمه شود؛ از این رو، رهبر فرزانه انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه الله ضرورت، تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را احساس و دستور تشکیل آن را صادر کرد.

با تشکیل سپاه پاسداران، شهید زین الدین جزء اولین کسانی بود که دعوت پیر مراد را لبیک گفته و داوطلبانه به عضویت سپاه پاسداران درآمد تا از دستاوردهای خونین انقلاب پاسداری کند. او در بدو ورود به سپاه، در قسمت پذیرش سپاه پاسداران شهرستان قم مشغول به خدمت شد و پس از مدتی، به علت تعهد، درایت و پشتکاری که از خود نشان داد، به پیشنهاد فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم و حکم ستاد مرکزی سپاه، به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انتخاب شده و در این مسئولیت حساس انجام وظیفه کرد.

مبارزه با جریان های انحرافی

با پیروزی انقلاب اسلامی، منافع کسانی که در سایه استبداد و استعمار به نان و نوایی رسیده بودند، به خطر افتاد و نتوانستند بال های عدالت گستر این انقلاب مردمی را تحمل کنند؛ ازاین رو، درصدد انتقام برآمدند. در آن مقطع زمانی، حزب خلق مسلمان که آغاز فعالیت فتنه انگیز آن ها، هم زمان با مسئولیت شهید زین الدین در واحد اطلاعات سپاه قم بود، قصد اقداماتی مخرّب داشتند که ایشان با تدبیری صحیح، تمام نقشه های آن ها را نقش بر آب کرد و مدارکی از این حزب به دست آورد که وابستگی آن ها را به بیگانگان روشن می ساخت. شهید زین الدین هم چنین در غائله کردستان در اواخر سال 1358، به آن جا رفت و با پاسداران دلاور قم، در آزادسازی شهرهای کردستان، به ویژه شهر سنندج مردانه جنگید. گویا از گروه هیجده نفری که مهدی و دوستانش به کردستان رفته بودند، چهار یا شش نفر بیش تر برنگشتند و بقیه، به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

شروع جنگ تحمیلی

پس از آن که استعمار، منافع خود را در سرزمین پهناور اسلامی از دست رفته دید و توطئه های ضد انقلاب کردستان و لانه جاسوسی و جریان طبسْ هیچ کمکی به او نکرد، به فکر توطئه ای افتاد که شعله های آنْ به مدت هشت سال دامن امت اسلامی را گرفت؛ جنگ تحمیلی عراق برضد ایران. در شهریور سال 1359 ایران آماج حملات وسیع نیروهای رژیم بعثی قرار گرفت و در مدت چند روز، چندین شهر ایران به تصرف قوای دشمن درآمد. در این زمان، مسئولیت مردان الهی و پیروان خمینی کبیر سنگین تر شد. در همان روزهای نخستین جنگ، شهید زین الدین به همراه صد نفر از دوستان خود عازم منطقه عملیاتی جنوب شدند و پس از گذراندن یک دوره آموزشی کوتاه مدت، خود را به خوزستان رسانده و دوران حماسه ساز و پرتلاش دیگری از زندگی خود را آغاز کردند.

  
آشنایی با قرآن

قرآن، راهنمای بشر در تمام عرصه های زندگی است و انسان را در حریم امن پروردگار جای داده و با دنیای بی کران عبودیت حق آشنا می سازد. در پرتو تأثیر قرآن است که حاملان آن و عاملان واقعی اش، به عزت دنیا و آخرت می رسند.

پدر شهید زین الدین درباره آشنایی و انس فرزندشان با قرآن کریم از همان دوران کودکی می گوید: «مادر آقا مهدی معلم قرآن بود و همیشه در جلسات قرآن شرکت می کرد و به طورکلّی، قرآن جای گاه ویژه ای در زندگی ما داشت. بعد از مدتی، متوجه قرآن خواندن آقامهدی شدیم، در حالی که نزد معلمی برای یادگیری قرآن نرفته بود».

آغاز تحصیلات

مادر شهید زین الدین درباره دوران تحصیل آقا مهدی می گوید: «در پنج سالگی به علت مسائلی از تهران به خرم آباد مهاجرت کردیم. در آن جا آقا مهدی را در کودکستانی که مسئولیت آن را یک فرد مذهبی برعهده داشت، ثبت نام کردیم. مهدی سال های ابتدایی را در مدرسه ای در همان شهر با موفقیت گذراند». پدر شهید نیز می گوید: «سال پنجم ابتدایی بود که روزی معلمش نزد من آمد و از نبوغ فوق العاده مهدی خبر داد و توصیه کرد که او کلاس ششم را هم به صورت متفرّقه بخواند و امتحان بدهد. ما هم با مشورت بعضی از دوستان قبول کردیم و مهدی از اسفند تا خرداد همان سال، کتاب های کلاس ششم را هم خواند و با نمره خوب قبول شد».

در خدمت والدین

شهید مهدی زین الدین، از همان کودکی و نوجوانی در خدمت خانواده بود. مادر شهید زین الدین در این باره می گوید: «هر کاری که به عهده اش می گذاشتیم، به نحو احسن انجام می داد. خرید خانه از کوچکی برعهده اش بود و به پدرش هم که در کتاب فروشی، کتاب های درسی و مذهبی را در دسترس مردم می گذاشت، کمک می کرد».

نوجوانی، آغاز مبارزه

نوجوانی، دوره شکل گیری شخصیت انسان هاست. در همین دوره است که شالوده شخصیت انسان پی ریزی شده و آینده شخص ترسیم می شود. شهید زین الدین در دوران نوجوانی، از محضر معلم اخلاق، حضرت آیت اللّه مدنی کسب فیض کرد. در آن روزها، این انسان وارسته، از طرف رژیم طاغوت به شهر خرم آباد تبعید شده بود. زین الدین از همان زمان، راه و رسم مبارزه با طاغوتیان را آموخت.

هم چنین در همان ایام، حزب رستاخیز که وابسته به رژیم پهلوی بود، شروع به عضوگیری از بچه های

دبیرستانی خرم آباد کرد. در دبیرستانی که شهید زین الدین در آن تحصیل می کرد، تنها دو نفر از عضویت در این حزب امتناع کردند که یکی شهید مهدی زین الدین بود و دیگری دوستش و سرانجام این کار، به اخراج ایشان از دبیرستان انجامید. چون دبیرستان دیگری در رشته ریاضی نبود، شهید زین الدین ناچار شد در رشته تجربی ادامه تحصیل داده و دیپلم تجربی بگیرد. 

  

اشاره

27 آبان سال 1363، یادآور شهادتِ دلیر مردی از تبار یاران خمینی کبیر، پاسدار رشید اسلام، انقلاب و دفاع مقدس، فرمانده شجاع و جوان لشکر 17 علی ابن ابیطالب قم، سردار شهید مهدی زین الدین است؛ مردی که در عمر کوتاه خود، ثمرات گران بهایی را به یادگار گذاشت و با شهادت خود، یاران انقلاب و جنگ را سوگوار کرد. نوشته حاضر، چکیده ای از زندگی و فعالیت های پربار آن سردار خستگی ناپذیر است.

ولادت

شهید زین الدین در 18 مهر سال 1338 ش، در خانواده ای مذهبی در شهر تهران، در خیابان ری دیده به جهان گشود. پدر و مادرش که از معارف اهل بیت برخوردار بودند، اسمش را «مهدی» نهادند. پدر شهید زین الدین از فعّالان مذهبی و سیاسی زمان خود بود که بارها به خاطر فعالیت سیاسی، تبعید و در شهرهای مختلف کشور، طعم تلخ زندان رژیم طاغوت را چشیده بود. مادر آن شهید نیز از مربیان قرآن و اشاعه دهندگان معارف اهل بیت علیهم السلام به شمار می رود. 

 

http://pelak67.blogfa.com/ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد