جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

جایی برای دلتنگی های من

به توکل نام اعظمت بسم الله

من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و فمنهم  من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا 

صحبت از شهید مظلومی بسیار سخت است . آن هم شهیدی که چون شهاب بر آسمان تیرگی ها و ناپاکیها ، خط بطلان کشید و به گل واژه شهادت شخصیت داده و کلمه شهید و شهادت را از لحاظ معنا به اوج اعلی فرستاده است . لذا با توجه به نص صریح آیه شریفه قرآن کریم : لا یکلف الله نفساً الا وسعها به شرح زندگی شهید قدس احمدرضا مظلومی می پردازم و فراز هایی از زندگی او را جهت الگو قراردادن در مسیر زندگیمان بیان می نمایم .

سردار مهاجر و پاسدار قرآن احمدرضا مظلومی در سال 1342 در رودپشت خشکبیجار از توابع شهر رشت که در 35 کیلومتری این شهرستان واقع شده است چشم به عالم فانی گشود و در دامان پدر و مادری دلسوز و مذهبی رشد و نمو یافت و از همان اوان طفولیت که نماز خواندن را آغاز کرده بود صفات برجسته ای همواره وی را نسبت به سایر بچه های هم سن و سالش متمایز می ساخت و به همین خاطر مردم محله از همان کودکی به او علاقه مند بودند .

او در سال 1348 توسط پدر و مادرش جهت کسب علم و دانش و معرفت به دنیای علم و دانش روی آورد و در دبستان روستای نوده شروع به تحصیل کرد و در سال 1352 دوران ابتدایی مدرسه را با موفقیت به پایان برد و از بهترین دانش آموزان این دبستان محسوب می شد . او در سال 1353 وارد مدرسه راهنمایی تحصیلی شهید چمران رشت شد و پس از سه سال این دوره را به اتمام رسانید و در سال 1356 جهت ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان وارد دبیرستان علوی شهرستان گردید . در اوایل تحصیل دوران دبیرستان او بود که انفجار قرن یعنی همان زبانه های انقلاب اسلامی با شعله های تا بناکش در دل ظریف و پر تپش وی رخنه کرد و گرمی و طراوت آن تمامی وجودش را مسخر ساخت بطوریکه در آن روزهای نبرد انقلابی و اسلامی که سفیر گلوله های دشمن سینه هر آزادیخواهی را نشانه می رفت او خودش را شناخت و به ارزش والای انسانیت پی برد و چگونه زیستن و چگونه مردن را آموخت .

با پیروزی ملت ستمدیده ایران اسلامی بر دستگاه جور و ستم شاهی نظام سرسپرده پهلوی در روز 22 بهمن ماه سال 1357 که پانزده بهار از زندگی شهید می گذشت ، فعالیت های چشمگیری را در انجمن اسلامی شهید مطهری رودپشت شروع کرد و با کمک دیگر برادران محل به آموزش و پرورش بچه های دانش آموز و آگاه نمودن آنها به مسائل مذهبی و سیاسی سعی و تلاش فراوانی را آغاز کرد .

رفتار و بینش سیاسی و مذهبی شهید بر اثر مطالعه مداوم خصوصاً مطالعه کتاب های شهید مطهری به حدی بود که هم دوستان وی در انجمن ، مدرسه و محل از او تاسی و الهام می گرفتند .

شهید مظلوم ، مظلومی بالاخره در سال 60 به اخذ مدرک دیپلم در رشته اقتصاد بازرگانی نائل آمد و بلافاصله در همین سال برای گسترده تر نمودن فعالیت هایش جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب وارد این نهاد مردمی شد . و بعد از چهار ماه آموزش در پادگان المهدی مرزن آباد چالوس به عنوان مسئول آمار ستاد منطقه 3 که آن روز در چالوس مستقر بود مشغول به کار شد ولی از آنجائیکه علاقه بیش از حد وی به ادامه تحصیل و کسب دانش افزون تر و در کنار هم قرار دادن تخصص و ایمان و تقوی و خدمت گذاری هر چه بیشتر و مهمتر برای انقلاب شکوهمند اسلامی در آزمون ورودی دانشکده تربیت مربی سپاه شرکت کرد و در رشته کارشناسی ارشد رشته علوم قرآنی پذیرفته شد . و برای ادامه تحصیل وارد شهر خون و قیام قم گردید و به تحصیل علوم پرداخت . او در کنار تحصیل لحظه ای از جنگ تحمیلی و نیز جنگ داخلی در کردستان غافل نبود و هر چند وقت ماموریت هایی را به سوی آوردگاههای نبرد گرفته و به سوی تجلی گاههای حق می شتافت و در بعضی از ماموریت ها به عنوان رزمنده و بعضی مواقع هم به عنوان معلم دروس اخلاق در میان رزمندگان به تعلیم و تعلم رزمندگان می پرداخت.

اکثر ماموریت های شهید به سوی کردستان بود زیرا او فکر می کرد که در آنجا بهتر می تواند به تبلیغ و نشر فرهنگ غنی اسلام در میان مردم مستضعف بپردازد از این رو برای مردم کرد نوری بود که دل تاریک آنان را روشن می کرد .

شهید مظلومی در اواخر سال 62 در حالیکه دانشجوی سال دوم بود با یکی از خواهران بسیجی ایثار گر و چهره ای آشنا در میان دانش آموزان ابتدایی محلات مجاور اقدام  ازدواج نمود  و این ازدواج مبارک و میمون هیچگونه مانعی برای رسیدن به اهدافش نبود زیرا همسر و خانواده همسر وی نیز نه تنها راهش را ارج می نهادند بلکه خودشان نیز در خط انقلاب و رهبری حرکت می کردند .

ثمره این ازدواج دختری بود که در روز مبعث حضرت رسول اکرم (ص) پا به عرصه گیتی گذاشت در این زمان شهید مظلومی به علت علاقه وافرش به خاندان عصمت و طهارت اسم دخت موسی بن جعفر (ع) را برای دخترش انتخاب کرد و اسم این مولود را « حکیمه » نهاد . بعد از حدود یک ماه که از تولد بچه می گذشت مظلومی آنها را به خدا سپرد و جهت انجام یک ماموریت چند ماهه برای تعلیم و تعلم به کردستان عزیمت کرد و در حالیکه بیش از دو ماه از ماموریت او نگذشته بود که به مرخصی آمد و در حالیکه به جهت زیارت حضرت فاطمه معصومه (ع) در روز پنج شنبه 31/5/64 به همراه فرزند و همسر خود عازم شهر خون و قیام قم بودند در تصادفی دلخراش در ساعت 11 شب تاریخ فوق در نزدیکی کارخانه ناسیونال تهران به وقوع پیوست همسر و فرزند او به لقاء حق پیوستند .

شهید مظلومی که به تازگی با کوله باری از خستگی از کردستان به دیدار عزیزان خودش آمده بود در سوگ عزای عزیزان نشست و با اعتقاد به اینکه انسانها در طول زندگی مورد امتحانات پروردگار قرار می گیرند صبر را پیشه خود ساخت و برای رسیدن به هدف نهایی استقامت و پایداری از خود نشان می داد . او در این رابطه در دفتر خاطرات خود چنین می نویسد : روز پنج شنبه مورخ 31 مرداد سال 1364 به اتفاق همسر و حکیمه از رودپشت به سوی رشت حرکت کردیم و ساعت 6 عصر سوار ماشین اتوبوس شدیم و از رشت به طرف قم حرکت نمودیم . در بین راه نماز خواندیم و مختصری شام خوردیم از قزوین خوابیدم و در محل وصول عوارضی کرج بیدار شدم و مقداری با خانمم صحبت کردم فقط به اندازه دو الی سه کلمه و بعد از آن تصادف شد مقداری بیهوش بودم و بعد بهوش آمدم نگاه کردم دیدم زن و فرزندم نیستند ابتدا به بیمارستان شماره 2 رفتم و از آنجا به بیمارستان امیر المومنین (ع) رفتم در بین اجساد ، در صحنه تصادف و در بیمارستان شماره 2 همسر و بچه ام را نیافتم ، همچنین اسامی شان در بین مجروحین نیز نبود از ساعت تصادف تا صبح خوابم نبرد و در بیمارستان امیر المومنین (ع) قد م زدم صبح ساعت 8 صبح از بیمارستان مرخصی گرفتم و در خیابان دربدر به دنبال همسر و بچه ام بودم . ماشین کمیته را دیدم به او متوسل شدم و با ماشین به بیمارستان امام خمینی رفتیم و در آنجا هم خبری از بچه ها نبود . شهید طباخی که با ما تصادف کرده بود در آنجا بستری بود . سپس با ماشین یک پایگاه سپاه به پزشکی قانونی بیمارستان لقمان الدوله رفتم و در آنجا هم اثری از آنها نیافتم لذا به منزل دامادم رفتم و بعد از ظهر به اتفاق او به چندین بیمارستان از جمله به بیمارستان امیرالمومنین و شماره 2 امام خمینی و البرز و غیره رفتم ولی در هیچکدام از آنها عزیزانم نبودند . شب را در حال بسیار بدی در منزل دامادم بسر بردم و روز بعد که روز شنبه مورخ 2 شهریور بود اول صبح با اطمینان به پزشکی قانونی رفتم و به خیال اینکه عزیزانم زنده اند ولی با کمال تعجب و تاسف آنها را افتاده بر روی کاشی های پزشکی قانونی یافتم .

خدایا چه حالتی به من دست داد سعی کردم که خودم را کنترل کنم ولی مگر امکان پذیر است عزیزترین عزیزانم بدون اینکه نفس بکشند در روی زمین افتاده اند « خدایا خودت به من صبر بده » .

مقدمات تحویل گرفتن آنها را انجام دادم آنها را به بهشت زهرا انتقال دادم. چون کار آنها تعطیل شده بود به فردا موکول شد . شب به منزل یکی از فامیلین رفتم و به او ماموریت دادم که به خانواده ما اطلاع بدهد ، شب را خیلی بد گذراندم . صبح زود به بهشت زهرا رفتم . عزیزانم را غسل دادم نماز خواندیم و با ماشین بهشت زهرا به سوی رشت حرکت کردیم . پدر و عده ای از اقوام و آشنایان در نزدیکی پلیس راه رشت منتظر بودند . ساعت 4 عصر به محل رسیدیم ، مردم زیادی در جاده صف کشیده بودند ، آنچنان بغض گلویم را می فشرد که با زحمت فراوان می توانستم خودم را کنترل کنم ولی با دیدن بعضی از دوستان و گریه آنها خودم نیز کنترل را از دست دادم . در حیاط مسجد غوغا بود . مراسم دفن و تلقین به پایان رسید . عزیزانم به زیر خروارها خاک رفتند در حالی که من بر روی زمین راه می رفتم ، شب را در خانه پدر خانمم بسر می برم در حالیکه بسیار دلگیر و ناراحتم .

بعد از اینکه همسر و یگانه فرزند دلبند شهید از دیار نیستی به دنیای باقی شتافتند و شهید مظلومی را تنها گذاشتند اما او تنهای تنها نبود . او خدای خود را داشت . همان خدایی را که از او چگونه زیستن و چگونه مردن را آموخته بود . او با انجام کارهای استحبابی با بجا آوردن نافله های شب خود را به خدای خویش نزدیک کرده بود . به همین خاطر در این رهگذر ، خداوند هم به او صبری ایوب وار عطا نمود که چون کوه استوارو چون آسمان پابرجا بود . با آنکه عمق دوستی و علاقه وافرش به همسر و فرزند که از لابلای نامه هایش به چشم می خورد ولی با این همه علاقه به زن و فرزند ، مرگشان نتوانست با همه غم جانکاهش خیلی به روح بزرگ و سترگ و عزم راسخ شهید قدس خللی وارد سازد و او را از خود بیخود کند و از صراط حق برگرداند .

صبر و استقامت شهید در تحمل شدائد و سختی ها زبانزد خاص و عام بود . بطوریکه حتی دوستان و آشنایان که از نزدیک او را می شناختند باز هم از این صبر و استقامت شهید متعجب بودند .

شهید گرانقدر مظلومی بعد از اربعین عزیزانش دوباره به سرحدات غرب کشور شتافت و چندماهی را در مناطق جنگی شهر ارومیه در خدمت به رزمندگان اسلام ادای وظیفه می کرد و گاهی اوقات نامه هایی به خانواده اش می داد که انسان با خواندن این نامه ها می تواند به عمق بینش اسلامی شهید پی ببرد . بعضی از این نامه ها آنقدر سوزناک است که انسان به محض شنیدن آنها افسار صبر را از کف می دهد و اشک سوزان از چشم های انسان سرازیر می شود .

او در نامه ای خطاب به خانواده اش چنین می نویسد :

ای عزیزان اگرچه من از شما دورم ولی دل در آنجاست . این را بدانید که هرگز دل از آنجا برنداشته و نمی توانم دل بکنم زیرا من تنها کسی که مورد علاقه ام و باعث آرامش قلبم و موجب برکات زیادی برایم بود هنوز در آنجا می یابم ، من چگونه می توانم آن همه محبت های همسرم را که در زندگی کوتاه نسبت به من کرده جبران نمایم . تنها چیزی که باعث می شود که او از من راضی شود ارتباط قوی با شما عزیزان و توجه به شماست . اگر این نباشد آن حاکم قلبم ، دور کننده غم هایم ، تنها یار و یاورم در غربت ، حافظ اسرارم ، سامح رازهایم از من راضی نخواهد بود . من چگونه می توانم او را نادیده بگیرم و فراموشش نمایم زیرا تمام لحظات زندگی در خاطرم است و جلوی چشمهایم به رژه می روند . اگر اکنون می توانم زنده بمانم اول به عنایت و توجه خداوند و سپس به عشق و دوستی اوست که تمام وجودم سرشار گشته و بر قلبم چه می گذرد ، قلبی که رازهای تلخ بسیار دارد ولی تاکنون به کسی نگفته است تنها خداست که در راز و نیاز با او همه رازهایم را گفته و تنها او دلداری دهنده برایم می باشد .

خدایا آنچنان نیرویی و قلبی عنایت کن تا در مقابل معصیت های عظیم طاقت آورده و صبر پیشه نمایم . تا بوسیله صبر کردن بر مصائب مقرب درگاهت شوم .

عزیزان مرگ حق است ، همه باید دنیای چند روزه را ترک نمائیم و به جهان پایدار و جاودان مسکن گزینیم . راهی است که همه باید طی نمائیم . امروز دیگری و دیگران در روزهای دیگر ، بالاخره همه می روند و قانون طبیعت است و کمال انسان نیز در همین ملاقاتست . تنها چیزی که انسان را رنج می دهد صفا و محبت های اوست . در طول زندگی ما هیچگاه نشد که او کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم کاش این عمل را انجام نداده بود . در تمام دوران زندگی کوتاه هیچ گاه نمی گفت چرا فلان عمل را انجام دادی یا چرا ترک کردی این همه صفا و محبت همسرم فراموش نشدنی است او نمونه واقعی یک زن کامل و مسلمان بود . همه زنها دوست دارند که شوهرشان در نزدشان باشد ولی او به عنوان یک زن مجاهد و معشوق مرد ، نه تنها نمی گفت : چرا . . . جبهه رفتی ، بلکه می گفت : افتخار می کنم که به جبهه رفتی .

آری خداوند خوبان را گلچین می کند و این ما هستیم که در منجلاب گناهان خود غوطه ور در گمراهیها فرو ر فته و سر در لاک خود کرده و خیال می کنیم که همیشه زنده هستیم و نخواهیم مرد . او رفت ولی کمر ما شکسته شد ، کمری که دیگر هرگز ترمیم نخواهد گردید .

آری دل این مجاهد راه خدا و این سفیر انقلاب اسلامی با از دست دادن عزیزانش شکسته شد ولی او با سلاح صبر فاتح این مشکلات بود و چون می دانست در امتحان خداوندی قرار دارد صبر ایوب وار را نصیب خود کرده بود و به همین خاطر خداوند روز به روز بر محبوبیتش می افزود و او را عزیز خاص و عام می کرد .

شهید هر وقت ناراحت و دلگیر عزیزانش می شد قرآن قرائت می کرد و این قرآن خواندن ساعت و زمان خاصی نداشت . در یکی از نامه ها از جبهه به خانواده اش همین نکته را تایید می کند و می نویسد :

وقتی که ناراحت هستم دل را با خواندن قرآن تسکین می دهم به هر حال او در کمال ناراحتی و گرفتاری هرگز فرا گرفتن علم و دانش را فراموش نمی کرد در همه حال و همه وقت مشغول مطالعه بوده و حدود 5 ماه هم در خلال مصایب به عنوان معلم دروس اخلاق و ایدئولوژی و قرآن در بسیج به فعالیت پرداخت و همیشه از مصیبت هایی که بر جهان اسلام از طرف آمریکای جهانخوار به وجود می آمد دلگیر و نگران بود و از فشارهایی که بر مردم لبنان و مردم منطقه وارد می شد رنجور خاطر بود و دوست می داشت که در کنار مردمان لبنان و دیگر کشورهای اسلامی به مبارزه بپردازد و این عمق بینش ایشان را نشان می داد .

سردار مهاجر مظلومی در یکی از وصیت نامه هایش که تاریخ نگارش آن هوایدا نیست همین قضیه فوق را تایید می کند و می نویسد :

چگونه انسان می تواند بنشیند و ببیند که زنان و کودکان و پیرمردان و بالاخره اقشار مسلمان و مردم با ایمان لبنان زیر آتش های توپ و گلوله آمریکا ، فرانسه ، انگلیس و اسرائیل و تمامی متجاوزین قرار بگیرد و به زندگی راحت بپردازد .

سرانجام در ادامه مطلبش می نویسد :

دلم آرام نمی گیرد ، چگونه اینها را ببینم و بنشینم ، نمی توانم ، نمی توانم ، می خواهم بروم و دلم را آرامش دهم ، می خواهم به ندای آن مظلوم همیشه تاریخ که صدایش در تمامی دوران ها به گوش آدم می رسد که آیا کسی هست مرا یاری کند ، لبیک بگویم ، می خواهم که تلافی تمامی جنایتکاران تاریخ را از جانیان امروز که نمایندگان آنها هستند بگیرم ، می خواهم بروم به آن لیاقت واقعی خود برسم . خدایا خودت می دانی که در راه سازندگی خویش در تلاشم .

سرانجام شهید مظلومی در دی ماه 65 به همراه 5 تن از برادران از ستاد ناحیه گیلان به سوی لبنان ماموریت یافت و در آنجا به عنوان مسئول تبلیغات خارجی سپاه شروع به فعالیت کرد و با اخلاق و رفتارش همه را تحت تاثیر خود قرار می داد . برادری از ایران اسلامی که در لبنان بود تعریف می کرد و می گفت : که یکی از سخنرانان لبنانی در یکی از سخنرانیهایش در وصف مظلومی خطاب به حضار چنین گفت :

اگر می خواهید بهشت را ببینید آن را در چهره مظلومی تماشا کنید .

آری شهر صور لبنان در خرداد سال 1366 با وجود شهید مظلومی در روز قدس همان سال چهره ای دیگری داشت ، مظلومی توانست تمامی مردم شهر صور لبنان را بر صهیونیست اسرائیل بسیج نماید راهپیمایی روز قدس آن روز (سال 66 ) بسیار عظیم و تماشایی بود . به همین خاطر صهیونیست ها می خواستند ضربه ای بر مقاومت اسلامی مردم لبنان وارد سازند تا مقداری از امواج (الموت لاسرائیل) را از فضای شهر صور بزدایند . به همین منظور در روزی تلخ و فراموش ناشدنی در تاریخ مبارزات ملت مبارز لبنان به تاریخ روز یکشنبه مورخ 3 خرداد سال 66 مصادف با 25 شهریور رمضان الحرام 1407 در نزدیکی سرزمین قدس شهر صور لبنان به دست اشغالگران بیت المقدس در حالی که دو روز از روز جهانی قدس می گذشت در ساعت 5/10 صبح او را با زبان روزه به شهادت رساندند و بالاخره شهید قدس همچو مولایش حسین ابن علی (ع) با لب تشنه دعوت حق را لبیک گفت و به توسط بمبی که در ماشین وی جاسازی شده بود به لقاء حق پیوست و در سن 24 سالگی پس از مدتها ایثار و فداکاری ردای خوش شهادت را بر دوش کشید و به خدا ، همسر و فرزند نازدانه اش حکیمه پیوست .                                     

   منبع: برگرفته از کتاب در حال تدوین ( پرستوی مهاجر)  حسین الهی رودپشتی 

 

http://testg.blogfa.com/post/133 

 

درسته من دست به قلمم خوب نیس و بیشتر اوقات با استفاده از مطالب دیگر وبلاگها وبلاگ خودمو به روز میکنم  خب بعضی اوقاتم حرف دلمو میزنم

ولی بعضی وقتا هم ممکنه که به ندرت پیش بیاد و مطلبی بذارم که بی شک حال و هوای خواننده ها رو عوض کنه مطلبی که 

شاید من اگه اینجا نذارم و نشرش ندم شاید کسی یه بار هم نخونده باشه و روحشم از این ماجراها خبر نداشته باشه  

مثل این مطلب که الان در بالا گذاشتم  

خوندم نمیگم یه دقیقه ای به طور کامل عوض شدم ولی تاثیر خودشا داشت 

التماس دعا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد