با سلام
عید و سال و جدید بر همگی شما ها مبارک باشه انشاءالله
امسال هم سال تحویل خدا خواست و قسمت شد که بریم در جوار کریمه اهل بیت حضرت معصومه(س) باشیم
جای همگی شما خالی
خیلی خوب بود و خوش گذشت
فقط خیلی شلوغ بود
مثل اینکه همه اونایی که اومده بودن مثل ما تو این فکر بودن که آخر شبه و حتما همه جا هم خلوت و با ذوق و شوق راه افتاده بودن که بیان حرم
آخه هم رفتنی و هم برگشتنی تو ترافیک گیر کردیم
اونم چه ترافیکی پر از آدم و ماشین
پارکینگ حرم هم دیگه پر شده بود مسئول گذاشته بودن که بقیه ماشینا رو راهنمایی کنه
ما هم بعد نیم ساعتی یه جایی گیر آوردیم بلاخره و ماشینو پارک کردیم
یک یه ربعی هم پیاده راه رفتیم
و بقیه ماجراهای دیگه
خلاصه بلاخره سال جدیدمون تحویل شد اونم با 5 دقیقه تاخیر
برگشتنی هم یه نیم ساعتی تو ترافیک مردم بودیم و بقیش تو ترافیک ماشین
در آخر هم ساعت 5 به خونه رسیدیم
خیلی عالی بود
امیدوارم که سال 90 سال پر از خیر و برکت باشه
گره از مشکلات همه مردم باز بشه
و همه دلها شاد و حاجتهامون روا بشه
و در درجه اول هم ظهور اقامون نزدیک بشه انشاءالله
موفق و سربلند باشید
التماس دعا
یا علی
سال ۸۹
سالی که برای اولین بار موقع تحویل شدنش در جمکران بودیم (جای همگی شما خالی)
شبی همچون فردا شب البته با اختلاف چند ساعت
خیلی خوب بود
شام که خوردیم یه سفره هفت سینی چیدیم و سال جدید رو شروع کردیم
اطرافمون پر از جمعیت بود
کوچیک و بزرگ
مرد و زن
و بچه های کوچیک
که هرکدوم لبخند به لب با هم بازی میکردن
خدایا چقد زود گذشت
عمرمون مثل باد میگذره
خیلی خوش گذشت تازه برای اولین بار رفتیم کوه خضر نبی
خداییش حالم تموم شد تا به اون بالا رسیدم
جایی دنج برای خلوت کردن با خدای خودت
بگذریم
به بیشتره وبلاگ هایی که رفتم همه به نوبه خودشون سال جدید رو تبریک گفتن و برای همه آرزوی سلامتی و شادی داشتن
من هم از طرف خودم
و از ته دلم برای همگی شماها
و همه اونایی که هستن ولی نه در اینجا
و از همه مهمتر اعضای خونوادم و کسانی که دوسشون دارم و برام عزیزن
و خلاصه همگی حتی برای خودم
آرزو میکنم که
سالی رو شروع کنیم که از همون اولش تا آخر سال سالم و تندرست باشیم و بیمه آقا امام زمان(عج)
بعدش سالی داشته باشیم که در اون پر از خیر و برکت باشه و خدای مهربون باران رحمتشو بر ما نازل کنه
و ظهور آقامون که باید همه ما این ارزو رو از ته دلمون داشته باشیم
جدای از همه اینها
که خیلی حرفا و آرزوها دارم
ولی وقت ندارم که از همشون بگم و براتون بخوام
ولی سر و ته حرفامو اینطور به هم میارم که
سعی بکنیم کمتر دل بشکنیم
خیلی کمتر از قبل دروغ بگیم
در محبت کردن خسیش نباشیم
بلکه
مهر و محبت خودمونو بدون هیچ منت و چشمداشتی بهم همدیگه هدیه کنیم
تو سال جدید که شروع میشه
خیلی خوبه که اگه کینه ای نسبت به همدیگه دارید اون کینه و دلخوری رو از دلتون گردگیری کنید
و به جاش ریشه دوست داشتن را در خودتون تقویت کنید
از همگی شما التماس دعا دارم
موفق و موید باشید
ایام به کام و دلتان شاد
یا علی
هر که را خواستم که بهر یار گزینم
در آخر جز اندوهی تلخ چیزی ندیدم
هر چه گشتم که با اشک چشم چیزی همراه کنم
جز آهی از عمق وجود چزی ندیدم
ز هر که بهر همراهی در مسیر زندگی پرسیدم
بعد از مدتی جز گزند چیزی ندیدم
بهر گرمای هر دستی در زمین گشتم
جز حس سرد تنهایی چیزی ندیدم
در جستو جوی هر چشمی برای خویش بودم
در هیچ کجا برق چشمانت را ندیدم
بهر شادی ز در هر خانه زدم
جز لبخندی سرد تر از برف چیزی ندیدم
جایت را در آسمانها اندیشیدم
ولی خانه ات را در گوشه دلم دیدم
هر کجا گشتم ، هر که را دیدم ،
هر که را خواستم بر دلم بهر یار گزینم
جز خدای مهربانم هیچ کس را ندیدم
در تنها ترین تنهایی هایم
یاری غمخواری جز خدایم ندیدم
خدای مهربون
خیلی دلم گرفته
من که خیلی وقته دلتنگی و غصه هامو با تو تقسیم میکنم
که اگه این کار رو هم نمیکردم دیگه تو غم ها غرق میشدم
خیلی خوبی که به حرفای بنده هات گوش میدی
باهاشون شریک میشی
و مرهمی میشی برای درد ها و دلتنگی هاشون
نمیدونم
اگه تو را نداشتم چیکار میکردم
با کی حرف میزدم
نمیدونم واقعا چرا بعضی از بنده هات ناشکری میکنن
کفران نعمت میکنن
تو نعمت و خوشی غرقند ولی قدرشو ندارن و سیر نمیشن
یه عده هم ..........................................
نمیدونم
فقط اینو فهمیدم پول شاید حلال مشکلات و بعضی از سختی ها باشه
شاید هم به وجود آورنده دردسر و مشکلات
هرچی هست
هرگز نمیتونه جایگزین محبت و عشق باشه جایگزین خوبی ها و اون کسانی که دوسشون داریم باشه
*************************************** ***
خدایا
هرچی آرزو و حاجت که برای خودم دارم رو میذارم به یه کنار
الان دو تا ارزو و حاجت مهم بیشتر ندارم
خدایا تو خیلی بزرگی و من بنده خیلی کوچیک تو
نمیتونم ذره ای از خوبی ها و مهربونی و بخشش تو را جبران کنم
خیلی شرمندتم
نمیتونم سر بالا کنم تا ازت بخوام ولی
دستامو میارم بالا
و سرمو از شرم اینکه جزو بنده های خوب تو نبودم میندازم پایین
میدونم که ناامیدم نمیکنی
ولی اگه قرار باشه این یه امتحان باشه
من طاقتشو ندارم
این امتحان رو از این بنده ی ضعیفت نگیر
ازت خواهش میکنم
بهت التماس میکنم
که
این دوتا حاجت مهم منو میدی
من همه امیدم به توئه
خدایا
شکرت
التماس دعا از همگی شما دارم
نزدیک سال تحویل یاد همدیگه باشیم و برای هم دعا کنیم
اگه قابل دونستین یاد من هم باشید و برام دعا کنید
موفق و موید باشید
دست علی یارتون
خدانگهدارتون
**********************************************
خداوندا!
این دل شکسته را جز دستهای مهربانی تو درمانی نیست و این دست بسته را جز از ابر احسان تو بارانی، نه.
خدایا!
این قامت خمیده جز به دیدار تو راست نمی شود و این تنهای غریب جز در خانه تو هر آنچه خواست نمی شود .
خدایا!
این قلب هراسناک و لرزان جز در دستهای تو آرام نمی گیرد و این خود زبون و خفت کشیده، بی توجه عزیزانه تو سبقت از هر چه پخته و خام نمی گیرد.
خدای من!
این دانه به خاک نشسته را بی آب و آفتاب تو، کجا سر شکفتن هست و این غریب و خسته را بی ماهتاب لطف تو کی پای رفتن؟
خدایا!
این شکاف تنهایی را جز چشمه سار جاودان مهر تو پر نمی کند و غنچه حوائجم بی باغبانی تو شکفته نمی شود و غبار اندوه از چهره غمزده ام جز باران رحمت تو نمی شوید و سموم نفسم را جز تریاق رأفت تو درمان نمی کند.
خداوندا!
این دل شکسته را جز دستهای مهربانی تو درمانی نیست و این دست بسته را جز از ابر احسان تو بارانی، نه.
خدایا!
این جگر سوخته در آتش هجرانت را و این جان گداخته در زیر تشعشع سوزان فراقت را هیچ چیز جز خنکای نسیم وصل تو آرام نمی کند.
خدایا!
دلی که مسیر عمر را در کویر هجران تو طی کرده چه سان به غیر سبزه زار لقاء تو راضی شود؟ چشمی که جز به افق انتظار تو دوخته نشده و دوردستها را در پی سایه محو دیدار تو کاویده چگونه جز وصل تو را بپذیرد؟
و پایی که در هر قدم توان از تو گرفته و با سنگ و خار و خاشاک به شوق تو در آویخته به چه امید در دیار غیر رحل اقامت افکند؟
خدایا!
دلی که عمری به دنبال تو گشته مگر جز در میان دستهای تو قرار می گیرد؟
خدایا!
تب سوزنده عشق به تو را چه درمان خواهد کرد جز دیدار تو؟ و زخم عمیق و کاری گناه را بر جای جای روح دردمندم چه چیز جز غفران تو التیام خواهد بخشید؟
خدایا!
زنگار گناه از آیینه دل چه چیز جز عفو تو خواهد زدود؟
خدایا!
تنها دست توست که می تواند قلب تاثیر پذیر مرا از شر خواسته های نفس خلاص گرداند و تنها دم خداوندی توست که می تواند این دل را که در زیر پنجه های هوای نفس به حالت اغماء افتاده است نجات دهد.
خدایا!
این جگر سوخته در آتش هجرانت را و این جان گداخته در زیر تشعشع سوزان فراقت را هیچ چیز جز خنکای نسیم وصل تو آرام نمی کند.
خدایا!
زنگار گناه از آیینه دل چه چیز جز عفو تو خواهد زدود؟
خدایا!
تنها دست توست که می تواند قلب تاثیر پذیر مرا از شر خواسته های نفس خلاص گرداند و تنها دم خداوندی توست که می تواند این دل را که در زیر پنجه های هوای نفس به حالت اغماء افتاده است نجات دهد.
ضجه های من تنها در پیش توست و سجود من فقط در پیشگاه تو.
خدایا!
من در پیش چه کسی به جز تو بر خاک افتاده ام؟ و کدام سحری را جز در خانه تو کو بیده ام؟
خدایا!
در این گرمای سوزان کویر گناه، نسیم جان بخش رضایتت را از من دریغ مدار و از ابر آبستن نعمتهایت بر من مستدام ببار.
خداوندا!
من اینک امید از هر چه غیر تو بریده ام و بر در خانه کرم تو به تضرع ایستاده ام.
خدای من!
مرا از تو چشم یاری هست و همو مرا بدینجا آورده است.
اینجا، که نگاه اکرام تو بر جثه نحیف من افتد و دست انعام تو از ورای سر افتاده من بگذرد.
اینجا، که گرد گامهای تو بر صورت خسته من نشیند و بوی بهار تو در مشام درختانِ به خشکی گراییده من بپیچد.
خدای من!
این دانه به خاک نشسته را بی آب و آفتاب تو کجا سر شکفتن هست و این غریب و خسته را بی ماهتاب لطف تو کی پای رفتن؟
یکی را دوست می دارم،ولی افسوس او هـــــــرگز نمی داند
نگاهــــش می کنــــــم ،شاید بخـــواند راز پنهـــــــانم
که او را دوســــــــت می دارم
ولی افسوس و صد افسوس و صد افسوس که او هـــــــرگز نگاهـــــــم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من،تو را من دوست می دارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
شبانگه گفتم ای مهتاب:سر راهــــــت به گوش او
سلام من رسان و گو تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بســـــــــترش لغزید
یکی ابره سیاه آمد که روی مه بپوشاند
صبا را دیدم و گفتم :صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم،تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابره تیره جرقی جست که قاصد را میان ره بسوزاند
کنون وامانده از هــــــر جا
دگر با خود کنـــــــم نجوا
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هــــــرگز نمی داند
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
به قدر نیاز تو فرود می آید
به قدر آرزوی تو گسترده می شود
به قدر ایمان تو کارگشا می شود
به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود
به قدر دل امیدواران گرم می شود
یتیمان را پدر می شود ومادر
بی برادران را برادر می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا
ومغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبانهایتان را ازهر گفتار ناپاک
ودستهایتان رااز هر آلودگی در بازار
وبپرهیزید
از ناجوانمردی ها
ناراستی ها
نامردمی ها
مگر از زندگی چه می خواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه می برید؟
که در عشق یافت نمی شود
که به نفرت پناه می برید؟
که در سلامت یافت نمی شود
که به خلاف پناه می برید؟
ومگرحکمت زیستن رااز یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید؟
********************************************
امروز عصر اگه خدا بخواد قراره یه سفر تقریبا دو روزه به قم بریم
برای خرید عید و زیارت و عروسی یکی از فامیلای دورمون
حالا فکر کنید دو روز و این همه کار
باید فشرده انجام بدیم
حتما میگید چرا فقط دو روز
چون شوشوی عزیزم مرخصی ندارن متاسفانه
ما هم از شیفت تعطیلیش استفاده می کنیم که خداییش همینشم غنیمته
در آخر این که
از طرف همه شما نائب الزیاره هستم
التماس دعا
وقتی که پا میزاره ... دریا به روی شنها
مرغابیا میشورن ... پرهاشونو تو دریا
وقتی برای ساحل ... دریا صدف میآره
شبها به روی بندر ... بارون ماه میباره
یاد تو در دل من طوفان به پا میکنه
تا ساحل زندگی با من شنا میکنه
وقتی موجای سنگین .. از پله های دریا
میرن که سر بزارن ... به روی تخته سنگا
وقتی که دست دریا ... رو شونه ی غروبه
خورشید خانوم براشون ... تو خونه ی غروبه
یاد تو در دل من طوفان به پا میکنه
تا ساحل زندگی با من شنا میکنه
حالا که غروب که میشه ... بی تو دلم میگیره
مثل ماهی تو ساحل .. جون میده و میمیره
بعد تو مرغابیا همزاد آب نمیشن ...
موجای خسته بی تو زنجیر خواب نمیشن
یاد تو در دل من طوفان به پا میکنه
تا ساحل زندگی با من شنا میکنه
حالا که غروب که میشه ... بی تو دلم میگیره
مثل ماهی تو ساحل .. جون میده و میمیره
بعد تو مرغابیا همزاد آب نمیشن ...
موجای خسته بی تو زنجیر خواب نمیشن
یاد تو در دل من طوفان به پا میکنه
تا ساحل زندگی با من شنا میکنه
میشه خدارو حس کرد
تو لحظه های ساده
تو اضطراب وعشق و گناه بی اراده
بی عشق عمر آدم بی اعتقاد میره
هفتادسال عبادت یکشب به باد میره
یکشب به باد میرهوقتی که عشق آخر تصمیم شو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق عاشقتر از همیشه
هر چی محال میشد با عشق داره می شه انگار داره می شه
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه اس
از لحظه های حوا هوا می مونه و بس
نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه
از نو نوشته باشه
وقتی که عشق آخر تصمیم شو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیرهترسیده بودم از عشق، عاشقتر از همیشه
هرچی محال میشد با عشق داره میشه
انگار داره میشه
میشه خدارو حس کرد
تو لحظه های ساده
تو اضطراب وعشق و گناه بی اراده
بی عشق عمر آدم بی اعتقاد میره
هفتادسال عبادت یکشب به باد میره
یکشب به باد میر ه
وقتی که عشق آخر تصمیم شو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق عاشقتر از همیشه
هر چی محال میشد با عشق داره می شه انگار داره می شه
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه اس
از لحظه های حوا هوا می مونه و بس
نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه
از نو نوشته باشه
وقتی که عشق آخر تصمیم شو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیرهترسیده بودم از عشق، عاشقتر از همیشه
هرچی محال میشد با عشق داره میشه
انگار داره میشه
شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن، سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده
دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت
دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است
دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است
دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست
دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن
دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی
دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد
دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر در مدت زمانی معین بر نگشت فراموشش کن
.دانشجوی شکاک: اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟
دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد .
یک ثانیه حتی یک ثانیه هم برای گفتن تمام حرف هایم کافی ست... می دانی چطور؟ فقط در چشمانت نگاه می کنم آن قدر عمیق و بی صدا که بغض چند ساله ام تمام احساساتم را بیان می کند... مهم نیست بایستی یا بروی یا رویت را برگردانی یا فریاد بزنی... مهم اینست که من در همان یک ثانیه تمام حرف هایم را گفته ام
خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بترکان این غم دل را
و یا در هم شکن این سد راهم را
که دیگر خسته از خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می کنم نجوای پنهانی
که شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست
خداوندا!
اسیرم کن، اسیر محبت مردم
و به زنجیر عشق به خلقم ببند نه عشق به خالق
و خادم افتاده ی درگاه ملتم کن نه بارگاه الهی.
خداوندا!
کینه ام را به دشمنان میهنم عمیق تر کن
و زبانم را تیز تر
و پایم را استوارتر
زبونی ام را کمتر
خداوندا ! از عبادت خویش بازم دار تا عبادت مردم کنم.
خداوندا!
دردم را بیشتر کن
زخمم را چرکین تر
تبم را تندتر
و چنینم نگه دار، مبادا که آرامش، فراموشی بیاورد.
خداوندا!
خوف از ظالم را در من بمیران
و توان آن عطایم کن که تخت سینه ی ناکسان بکوبم
- بی ترس از عواقب خوف انگیزش.
خداوندا!
از پاداش، معافم کن
از بخشش، نا امیدم کن
از بهشت، مایوسم کن
تا هرچه می کنم به سودای انعام تو نباشد.
خداوندا! اگر داشتن، ذلیل داشتنم میکند
ندارم کن
اگر کاشتن، اسیر چیدنم میکند
بیکارم کن
اگر اندیشه خیانت به یاران بر سرم افتاد
بر سر دارم کن
اگر به لحظه غفلتی در افتادم
پیش از سقوط، هشیارم کن
اگر رنج بیماران، لحظهای از دلم بیرون رفت
سخت و بی ترحم، بیمارم کن.
خداوندا! خوارم کن اما مردم آزارم مکن.
خداوندا!
نا امید از معجزهام کن
بی اعتقاد به دست غیبم کن
کافرم کن، رهایم کن.
خداوندا!
با ماندار باش!
اگر نیستی
اگر زاده تصوری
و اگر به پایان خویش رسیدهای
منطقم را استواری بخش تا نبودت را به نیکوترین وجهی اثبات کنم
و سخنم را چنان موثر ساز که شک دربود و نبودت را از دلها برانم
خداوندا ! همتم را برای انکارت هزار هزار برابر کن ...
آمین یا رب العالمین
سالروز میلاد رییس مذهب تشییع ششمین اختر تابناک ولایت و امامت ، حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بر شیعیان و مریدان والای آن امام همام تهنیت و مبارک باد
و همچنین فرخنده سالروز میلاد با برکت حضرت ختمی المرتبت آخرین فرستاده نور حضرت محمد امین المصطفی (ص) بر تمامی مسلمین مبارک باد
فروزان از دو مشرق در سحرگاهان دو ماه آمد
دو خورشید جهان افروز در دو صبحگاه آمد
دو موسی در دو دریا یا دو یوسف از دو چاه آمد
دو رهرو یا دو رهبر یا دو مشعل دار راه آمد
دو شمع جمع بزم جان دو رکن محکم ایمان
دو بحر رحمت و غفران دو دست قادر منان
دو آدم خو دو یوسف رو دو موسی ید دو عیسی دم
دو شمع جمع انسانها دو شاه کشور جانها
دو باب الله احسانها دو بسم الله عنوانها
دو سرو باغ و بستانها دو باغ روح و ریحانها
دو واجب جاه امکانها دو مشعل دار کیهانها
دو خالق را نماینده دو قران را سراینده
دو رحمت را فزاینده دو دلها را رباینده
یکی را بر اولیا سادس یکی را بر انبیا خاتم
از فرمایشات حضرت محمد(ص)
«خوارترین مردم کسی است که مردم را خوار شمارد.»
«شجاع ترین مردم آن کس است که بر هوس خویش تسلط یابد»
«بهترین کسب ها آن است که مرد با دست خود کار کند.»
«بهترین اقسام ایمان آن است که بدانی هر جا هستی خدا با تست.»
«لذت حسود از همه کس کمتر است.»
«خدایا مرا به علم توانگر ساز و به حلم زینت بخش و به تقوی عزیز کن و به عافیت زیبایی ده.»
«ناتوان ترین مردم کسی است که از دعا ناتوان باشد.»
«پشیمان تر از همه مردم در روز قیامت، مردی است که آخرت خود را به دنیای دیگری فروخته است.»
«تواضع مایه بزرگی است، تواضع کنید تا خدا شما را بزرگ کند.»
«صدقه موجب فزونی مال است، صدقه دهید تا خدا مالتان را زیاد کند.»
«صدقه خشم خداوند را فرو می نشاند و از مرگ بد جلوگیری می کند.»
«خداوند به وسیله نیکی با پدر و مادر عمر انسان را زیاد می کند.»
«نخستین چیزی که به حساب آن می رسند نماز است.»
«از لجاجت بپرهیز که آغازش جهالت است و انجامش ندامت.»
«از یار بد بپرهیز که ترا به او شناسند.»
«استغفار وسیله محو گناهان است.»
«دروغ روزی را کاهش می دهد.»
«با پدران خود نیکی کنید تا فرزندانتان با شما نیکی کنند.»
«پرخوری دل را سخت می کند.»
«سحرخیز باشید، زیرا سحرخیزی مایه برکت است.»
«کمال نیکی آن است که در نهان همان کنی که در آشکار انجام می دهی.»
«توبه از گناه این است که دیگر مرتکب آن نشوی.»
«گشاده رویی کینه را می برد.»
«بهشت با ناملایمات قرین است و جهنم با خواستنی ها همراه است.»
«صدقه گناه را از بین می برد، چنانکه آب آتش را خاموش می کند.»
«حیا مایه زینت است.»
«تقوا مایه بزرگی است.»
«بهترین برادران شما کسانی هستند که عیوبتان را به شما آشکارا بگویند.»
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟ از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا،
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت،
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب،
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
جمعیتی عظیم، مردی را در خیابان میبردند، بازوهای مرد با ریسمان بسته شده بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفت و همچون پادشاهی گام برداشت.
از سیمای باوقارش آشکار بود که او مردمی را که احاطه اش کرده بودند تحقیر میکرد و از آنان متنفر بود. جمعیتی که با ابراز تنفر فریاد می زدند : "به او شلیک کنید! بکشیدش، همین الآن! گلویش را ببرید! او جنایتکار است! بکشیدش!"
او افسری بود که، در جریان شورش مردم، از حکومت جانبداری کرده بود. اکنون مردم او را گرفته بودند، و برای اجرای مجازاتاش میآوردند.
مرد با شگفتی با خود گفت: "اکنون چه کاری میتوانم بکنم؟ خب، هیچ کس برای همیشه پیروز نمیشود. هیچ کاری نمیتوانم بکنم. شاید زمان مرگ من فرا رسیده است. شاید این سرنوشت من است." با وجود آنکه ناامید بود، با خونسردی شانههایش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسیرکنندگانش زد.
فریادها ادامه یافت. مرد شنید که فردی میگوید: "خودش است! همان افسر است! همین امروز صبح بود که او به طرف ما تیراندازی میکرد."
جمعیت با بیرحمی به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. وقتی آنها به خیابانی که از اجساد مردگان دیروز پر شده بود آمدند، اجساد هنوز در پیادهروها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت میشد. جمعیت خشمگین شدند. "چرا منتظر ماندهاید؟ بکشیدش!"
زندانی روی در هم کشید و سر خود را بالاتر گرفت. جمعیت او را تحقیر کردند، اما او بیشتر از آنچه آنها از او متنفر بودند، از آنها متنفر بود.
چند زن با هیجان شدید فریاد زدند: "بکشیدش! همهشان را بکشید! جاسوسها را بکشید! روسا را! وزرا را! اراذل را! همهشان را بکشید!" اما رهبر جمعیت اصرار داشت تا او را جلوتر بیاورند، درست پایین میدان شهر، جایی که قرار بود جلوی چشمان تمام جمعیت کشته شود.
آنها خیلی از میدان شهر دور نبودند هنگامی که، در یک سکوت بیسابقه، گریهی گوشخراش کودکی در پشت جمعیت شنیده شد!
"پدر! پدر!" پسر بچهی شش سالهای از میان جمعیت فشار آورد تا به زندانی نزدیکتر شود. "پدر! آنها میخواهند با تو چه کنند؟ صبر کن، صبر کن، مرا با خود ببر، مرا ببر."داد و فریادهای مردم خشمگین در نقطهای که کودک بود متوقف شد، جمعیت از هم جدا شدند تا به او اجازهی عبور بدهند، گویی کودک کنترل عجیبی بر روی مردم داشت.
زنی گفت: "نگاهش کنید! چه پسر بچهی دوستداشتنییی!"
کودک فریاد زد: "پدر! من میخواهم با پدرم بروم!"
"چند سالته، بچه؟"
پسر جواب داد: "با پدرم چه میکنید؟"
یکی از مردان از داخل جمعیت گفت: "برو خونه، پسر. برو پیش مادرت."
اما افسر صدای پسرش و آنچه را که که مردم به او گفتند، شنیدهبود. چهرهاش غمگینتر شد، و شانههایش در میان ریسمانهایی که او را بسته بود پایین افتاد. او در جواب مردی که چند لحظه پیش صحبت کرده بود فریاد زد: "او مادر ندارد!"
پسر خود را از میان جمعیت به جلو کشید. سرانجام به پدرش رسید و از بازوهای او بالا رفت. جمعیت به فریاد زدن ادامه داد: "بکشیدش! او را دار بزنید! این رذل را بکشید!"
پدر پرسید: "چرا خانه را ترک کردی؟"
پسر گفت: "آنها میخواهند با تو چه کنند؟"
"گوش کن، از تو میخواهم که کاری برای من بکنی."
"چه کاری؟"
"تو کاترین را میشناسی؟"
"همسایهمان؟ البته."
"پس گوش کن. بدو. برو پیش او بمان. من خیلی زود به آنجا میآیم."
پسرک گفت: "من بدون تو نمیروم"، سپس شروع به گریه کرد.
"چرا؟ چرا نمیروی؟"
"آنها میخواهند تو را بکشند."
"آه نه، این فقط یک بازی است. آنها فقط دارند بازی میکنند." زندانی با مهربانی پسرش را از خود جدا کرد و خطاب به مردی که جمعیت را رهبری میکرد گفت:
"گوش کن، هر طور و هر موقع که میخواهید مرا بکشید، اما این کار را در حضور فرزند من انجام ندهید"، و به پسر اشاره کرد. "برای دو دقیقه مرا باز کنید و دستانم را بگیرید و به فرزندم نشان دهید که شما دوستان من هستید و قصد هیچگونه صدمه زدن را ندارید، بعد از این او ما را ترک خواهدکرد. پس از آن... پس از آن میتوانید دوباره مرا ببندید، و مرا هرگونه که میخواهید بکشید."
رهبر جمعیت موافق بود.
سپس زندانی با دستان خویش پسر را گرفت و گفت: "پسر خوبی باش، حالا، فرزندم. برو پیش کاترین."
"اما تو چی؟"
"من خیلی زود در خانهام، کمی بعد. برو، پسر خوبی باش."
پسر به پدرش زل زد، سرش را به یک طرف کج کرد سپس به طرف دیگر. برای مدتی فکر کرد. "تو واقعاً به خانه میآیی؟"
"برو پسرم، من میآیم."
"می آیی؟" و پسر از پدرش اطاعت کرد.
زنی او را به بیرون جمعیت راهنمایی کرد.
اکنون پسر رفتهبود. زندانی نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: "من آمادهام، اکنون میتوانید مرا بکشید".
اما پس از آن چیزی رخ داد، چیزی غیرقابل توصیف و دور از انتظار ...
در یک آن، وجدان همهی آن جمعیت بیرحم و نامهربان که وجودشان مملو از تنفر بود بیدار شد.یک زن گفت: "میدانید چه شده؟ بگذارید او برود."
دیگری با او همراه شد: "خداوند در مورد او قضاوت خواهدکرد. بگذارید برود".
دیگران نیز زمزمه کردند: "آری بگذارید برود! بگذارید برود." و بلافاصله تمام جمعیت برای آزادی او فریاد میزدند.
افسر آزادشده و سربلند ـ که چند لحظهی پیش از آن جمعیت متنفر بود ـ شروع به گریه کرد. دستانش را بر روی صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردی گناهکار، به سوی جمعیت دوید، و کسی او را متوقف نکرد